مسکین زمان
نوشته شده توسط : محرم جلیلی




:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

در آن شبها كه از عشقت، غمين بودم فغان گشتم

وصالت آرزوكردم، حزين بودم وزان گشتم

 

****

به دل گفتم مشوغمگين، كه درماني نمي بينم

دريغ از آن دل سنگت، برين بودم از آن گشتم

شب و روز از پي هم آمده تا ديده تر سازم

عجب دارم كه مسكين زمين بودم زمان گشتم

گمان بردم كه از گيتي، فضيلت با تو مي يابم

دلم با سادگي هايم رهين بودم عنان گشتم

وفايي كن نگارينم، به يادت گريه ها كردم

كه بي سو گشته چشمانم، سمين بودم خزان گشتم

مراد خود نمي خواهم اگر آهي كشي يارم

چو بايك آه جانسوزت، شهين بودم فغان گشتم

درونم تيشه بردل زد، برونم تيشه بر ساير

از اين اغيار چون دونی، ثمین بودم کمان گشتم

 

تاریخ انتشار : سه شنبه 2 آبان 1391 | نظرات ()

مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: